فریدون صدیقی: تاریکی ظلمت کامل بود و به پشت پلک چسبیده بود و رها نمی‌شد. چشم‌های بی‌فروغ چون بیمار جواب شده مایوس بود. صدا محزون، پاها می‌رفتند اما کند و این دست‌ها بود که چون سرانگشتان ویلن‌زن دنبال زخمه می‌گشت.

دري، ديواري، نرده‌اي، دستي، تكيه‌گاهي اما جهان همچنان تاريك بود چون نور براي آن نوجوان لاغر و نيلوفري با آن پيراهن و شلوار خردلي كه راه‌رفتنش شبيه ملودي ايام سوگواري بود همچنان متولد نشده بود.

-چه كسي نور دست حميد را پنهان كرده بود؟

سرانجام حميد در را باز كرد يا حامد يا عليرضا، يا فرشيد يا شما يا من، چه فرقي مي‌كند وقتي تنها نور اميد رفتن و آمدن يعني عصاي دست نابينا غايب است. نامش هر چه باشد. پروانه يا پدرام، ريحانه يا البرز مگر فرقي مي‌كند.

به اندازه هزار سال پير شدم. وقتي در باز شد در ساعت2:30 دقيقه بعد از ظهر روزي كه پنجشنبه نام داشت. هر سه جوان بودند آن كه در را گشود. آنكه از اتاق اطلاعات بيرون آمد. آنكه همه رنگ و مويش كال و آفتابي و سپيد بود. ساكن خانه روشنايي بودند. گرچه خود نابينا بودند. با دخترم رفته بودم نذري به جايي بدهيم كه سواران جا مانده از دشت نور آنجا جمع بودند. كودك، نوجوان و جوان، مدرسه بود. شبانه‌روزي بود،‌خيريه بود. چقدر حالم بد شد. دلم مي‌خواست در آن مكان محترم روي نيمكتي بنشينم زير درختي كه دو كودك دبستاني كنار هم و تنگ هم نشسته بودند و هيچ نمي‌ديدند. نه برگ‌هاي سبز، نه گل‌ها، نه آسمان و نه آفتابي كه به‌خاطر آنها درخشان بود. كاش مي‌نشستم اما راضي نشدم، حرفي براي گفتن نبود. وقتي ديدن غيرممكن است چه مي‌توانستم بگويم. وقتي «كلمات حباب آبند و اعمال قطرات طلا». مثلا مي‌گفتم فرزندان من ناراحت نباشيد من به جاي شما مي‌بينم و مي‌گويم سيب دماوند، قرمزتر از ماهي قرمز است. عجب دلداري مضحكي. اما اي كاش مي‌گفتم شما همديگر را با چشم دل مي‌بينيد. اما ما با چشمان كاملا باز نمي‌بينيم.

تو آن بتي كه پرستيدنت خطايي نيست
و اگر خطاست مرا از خطا ابايي نيست

هزار سال پيش آن دو دست در دست هم با دو عصاي چوبي كه دو شاخه تاخورده درختي رنجور بود، هر جا كه مجلس ختمي بود، مي‌آمدند و يك به يك قرآن مي‌خواندند. چشم بسته همه را مي‌شناختند و با سرانگشت ساعت بغلي را به دقيقه مي‌خواندند. تشخيص صدا و قدرت لامسه آنان بي‌مثال بود. يكي ديگر هم مرد محترمي بود. گاهي كه حوصله گم مي‌كرد سر كوچه مي‌ايستاد و از صداي پاي عابران، صاحبان پا را مي‌شناخت.

ـ علي اشرف حال پدرت چطوره؟ كاك احمد كم‌پيدايي. خدا بد ندهد.

آيا آنان نمي‌بينند يا ما نمي‌بينيم. آنان خود را مي‌بينند. پس عيب خود را مي‌دانند. بنابراين در جست‌وجوي عيب‌يابي و عيب‌سازي براي ديگران نيستند. پس وقت خود را صرف تقويت مزيت‌هاي خود مي‌كنند، مثلا تقويت حافظه، بويايي، شنوايي و لامسه. آنان به‌خوبي مي‌دانند انسان زنده نمي‌تواند داور زندگي باشد. چون خودش موضوع زندگي است. بنابراين عميقاً قائل به گفت‌وشنود با هم، نه بر خلاف هم و نه به موازات هم هستند. آنان خرسندي را در ايجاد ارتباط دروني با آدم‌ها مي‌دانند و اين متعالي‌ترين ارتباط است. بنابراين هيچ‌گاه سعي نمي‌كنند دو بوته ياس را در يك گلدان جاي دهند، چون مي‌دانند نظم زندگي به هم مي‌خورد. زيرا مي‌دانند بهترين داروي زندگي نظم است و به همين دليل نابينايان منظم‌ترين قشر جامعه هستند.

چشمت به چشم ما و دلت پيش ديگري‌ست
جاي گلايه نيست كه اين رسم دلبري‌ست

آمار نابينايان هر چه هست باشد، ما كه مي‌بينيم اينجا و آنجا صد تا گل، مثل ساعت هميشه مرتب، آهسته و آرام هوشمند و خلاق ايستاده‌اند تا با عصاي تاشو از سويي به سويي ديگر روند. از تشخيص صدا به تشخيص رنگ مي‌رسند و مي‌فهمند چراغ سبز شد. عصا را نور ناديده راه نرفته مي‌كنند و پيش مي‌روند و گاهي، فقط گاهي از چراغي كه ثانيه‌شمارش گمراه شده است ممكن است جا بمانند، لطفا تأمل كنيم. رحم كنيم. فقط براي چند ثانيه بوق نزنيم، ‌اعتماد به نفس آنان را آشفته نكنيم. ما كه عصا را مي بينيم. واقعاً نمي‌بينيم كه بوق مي‌زنيم. آمار جمعيت نابينايان هر چه هست باشد. اما آنان حافظه جهاني دارند. همان‌طوري كه گرم‌ترين دست‌هاي جهان را دارند. اغلب رتبه‌هاي والا و بالاي رشته‌هاي علوم انساني دانشگاه‌ها از آنان است. آنان اغلب شاعر، اغلب غزلخوان رنگ‌هاي نديده و آفتابي هستند كه نه طلوع و نه غروبش را ديده‌اند. آنان دوبيتي‌خوان انتظار پشت پنجره هستند تا شيرين يا فردهاشان از راه برسد. شيرين مي‌داند. فرهاد هم مي‌داند كسي منتظرشان است. صداي نفس‌شان از درز پنجره بيرون رفته و صورتشان را بوسيده است. چقدر ليلي‌ها، چقدر مجنون‌ها كه نمي‌بينند. اما نه مي‌بينند آنان صدا را مي‌بينند. آنان صداي قلب ما را مي‌بينند. آبي، قرمز، خاكستري يا سفيد. آنان از رنگ و زنگ صدا، شمايل ما را مي‌سازند. آنان تنها كساني هستند كه صدا را مي‌بينند. باوركنيد من بسياري از آنان را مي‌شناسم. من خودم ديدم، شنيدم كه ‌گفت تو بلندي، موهات بايد فرفري باشد، سبيل هم نداري، قلبت، مثل دماغت گنده‌س.

خانم‌ها و آقايان خيلي محترم و خودخواه يعني من و برخي از شما، خواهش مي‌كنم ببينيد. فقط نگاه نكنيد. زندگي را بايد زندگي كرد. صادق‌ترين عاشق‌هاي جهان نابينايان هستند. پس بدانيم و درك كنيم نور از همان منبعي مي‌آيد كه تاريكي مي‌آيد و فكر نكنيم ما تا هميشه‌ها مي‌توانيم ببينيم.

چشمت بلاي جان و تو از جان عزيزتر
اي جان فداي چشم تو با قصد جان بيا

* شعرها همه از فاضل نظري.

کد خبر 261674

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha